دم طاووس
يكي بود يكي نبود
طاووس زيبا درون جنگل سبز زندگي مي كرد. الگو ي حيوانات سبز رنگ او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. الگو ي حيوانات سبز رنگ روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمـهاي درشت بـه نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همـه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، الگو ي حيوانات سبز رنگ دمش را باز مي كرد و باآن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنـها راه مي رفت و فخر مي فروخت. حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، بـه او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همـه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشـه تك و تنـها بود.
در كنار جنگل سبز ، رودخانـه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب بـه آنجا مي رفتند. يك روز طاووس بـه سوي رودخانـه رفت که تا هم آب بنوشد وهم دم زيبايش را بـه حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد. دوتا خرگوش كه يكي از آنـها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند:
« سلام بـه طاووس قشنگ
پرنده ي خوش آب و رنگ
چتر دُمت چه نازه!
وقتي كه بازِ بازه
گاهي نگاه كن بـه زمين
دوستاي خوبت را ببين.»
اما طاووس بـه آنـها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاًاعتنا نكرد وهمان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور بـه راهش ادامـه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش بـه آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند ، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند. طاووس بـه قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد وبا صداي بلند گريه كرد.
برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند که تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده ، بيا بـه او كمك كن .» عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنـها را بچسبان.» عنكبوت گفت:« باشد، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنـها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس بـه شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و باآنـها دوست شد.
آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود ؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد بـه خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مـهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنـها محبت كند؛ دوستاني كه درون هنگام سختي ها بـه ياريش بشتابند و هنگام خوشيها درون كنارش باشند.
فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و عنكبوت و دوستان آنـها دعوت كرد كه بـه خانـه اش بيايند و مـهمانش باشند. آنـها آمدند و چند ساعتي را درون كنار هم با شادماني سپري كردند.
پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنـها فخر بفروشد.
قصه ي ما بـه سر رسيد كلاغه بـه خونـه اش نرسيد.
مـهدکودک,داستان راستان,قصص قرآنی, داستان مذهبی,سرگذشت,ماجرا,داستان کوتاه,داستان های کوتاه,داستان کودکانـه کوتاه,داستان کودکانـه با تصویر,داستان کودکانـه,قصه شب, قصه کودکان,قصه کودکانـه,شعر کودک,شعرکودکانـه,ترانـه کودکانـه,داستان کودکانـه,کودکان,بچه گانـه,کودک,کودکی,بچه,لالایی,متن شعر,شعر زیبا,اشعار کودکانـه,اشعار زیبا
: الگو ي حيوانات سبز رنگ
[قصه زیبا و دوست داشتنی دم طاووس الگو ي حيوانات سبز رنگ]
نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 08 Jul 2018 19:36:00 +0000